منم که بی به تو صد گونه داغ می سوزم


تو لابه دانی و من لاغ لاغ می سوزم

فراغ وصل ندارم ز مفلسی، هر چند


چو مفلسان ز برای فراغ می سوزم

شب سیاه مرا نیست روشنی، هر چند


که شام تا به سحر چون چراغ می سوزم

مرا به داغ سگی سوختی و درد نکرد


سگم نخواندی، از این درد و داغ می سوزم

مباش گرم دماغ و بسوز خسرو را


من آخر از تو به هم زین دماغ می سوزم